
خاطره معلم محله امام رضا(ع) از بازیگوشی یک دانشآموز
سیسال خدمت در مدارس مختلف برای سیدعلی سجادی، خاطرات تلخ و شیرین بسیاری به همراه داشته است، اما بین همه آن سالها، روزی را که در ایستگاه اتوبوس خیابان مدرس، به دور از هیاهوی مدرسه، منتظر نشسته بود، فراموش نمیکند.
حالا هرگاه از آن خیابان میگذرد، یاد چهره مردی میافتد که دست پسرش را گرفته بود و او را بهسمت سیدعلی میکشید. مرد انگار او را میشناخت، اما حافظه سیدعلی یاری نمیکرد که مرد را به خاطر آورد.
این ساکن محله امامرضا (ع) خاطره آن روز را برایمان تعریف میکند.
تربیت در کنار تدریس
ماجرا به ۳۵ سال پیش برمیگردد، موقعی که آقا سیدعلی در یکی از دبیرستانهای پسرانه حاشیه شهر تدریس میکرد؛ جایی که بسیاری از پسرها مردود میشدند و باید یک پایه تحصیلی را چند بار میخواندند تا به پایه بالاتر بروند.
او تعریف میکند: برخی از دانشآموزان بهخاطر چندسال درجازدن در یک پایه، بزرگتر از دیگر بچههای کلاس بودند. بعضیهایشان از این موضوع سوءاستفاده کرده و بچههای کوچکتر کلاس را اذیت میکردند.
آقا سیدعلی بعداز مدتی متوجه شد علاوهبر تدریس، باید برای تربیت دانشآموزان هم برنامه جدی داشته باشد. او میگوید: برخی اوقات چیزهایی میدیدم که برایم قابل تصور نبود. برخی از دانشآموزان همراه خودشان وسایل خطرناکی برای دعوا میآوردند و از وقتی متوجه این موضوع شدم، بهطور جدی آوردن هر وسیلهای، بهجز لوازم مدرسه را قدغن کردم و گفتم تنبیه جدی دارد.
اینجا مدرسه است، نه محل دعوا!
او یکبار به یکی از دانشآموزانش مشکوک شد و مچش را گرفت؛ «همراه خودش پیچگوشتی بزرگی آورده بود، درحالیکه رشته فنی درس نمیخواند و هیچ نیازی به آن نداشت. به یاد دارم آنقدر عصبانی شدم که گفتم باید فردا ولیاش را بیاورد.»
روز بعد، مردی با قیافه لوطیمنش، سبیلهای تابناگوش، مقابل سیدعلی سجادی ایستاده بود؛ «پدر دانشآموز با قیافه حقبهجانبی که به خودش گرفته بود، انگار داشت به من میگفت چرا اوقات او را تلخ و به مدرسه احضارش کردهام و من معلم کار بسیار بدی کردهام که پیچگوشتی را از دست پسرش گرفتهام. انگار که اتفاق خاصی نیفتاده است!»
متوجه شدم برخی دانشآموزان همراه خودشان وسایل خطرناک میآورند
آقاسیدعلی آرام و شمرده برای پدر دانشآموز توضیح میدهد که اینجا مدرسه است نه محل دعوا! حتی کوچه و خیابان هم جای دعوا نیست؛ «مدیر مدرسه هم پشت حرف من را گرفت و گفت از دفعه بعد برخورد جدیتری انجام میدهد.»
تلنگر در ایستگاه اتوبوس
سال تحصیلی بعد، محل خدمت سیدعلی تغییر کرد و از آن مدرسه رفت. سهسال بعد، یکروز که در ایستگاه اتوبوس نزدیک دادگستری در خیابان مدرس منتظر نشسته بود، مردی را دید که دست پسری جوان را که سرش باندپیچی شده بود، گرفته و بهسمت او تندتند گام برمیدارد.
او میگوید: اول مرد را نشناختم. چهرهاش تغییر کرده بود. او با سرعت پشت سر هم حرف میزد و میان کلامش میگفت «بگذار دست و پایت را ببوسم؛ تو نمیگذاشتی بچهها هیچ وسیلهای جز کتاب و دفتر به مدرسه ببرند و همیشه توصیه میکردی سرشان به درس گرم باشد، اما حالا ببین پسرم در دعوا چاقو خورده است.»
سیدعلی همانطور که با بهت و حیرت، پسر جوان را نگاه میکرد، به یاد آورد که این همان دانشآموزش است؛ «از بلایی که سرش آمده بود، بسیار ناراحت بودم و در دل میگفتم کاش پدرش زودتر حرف من را میفهمید تا این اتفاق برایش نمیافتاد.»
* این گزارش سهشنبه ۴ شهریورماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۵ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.